بهار | ||
|
وقتي به پايين پاي او رسيد ... با صداي گرفته اي گفت:(صداتو رهاكن...لذت ميبرم ازشنيدن صدايت هنگام باهم بودنمان...) وانيا ديگر نتوانست تحمل كند و صدايش را كاملا رها كرد…صدايي از درد لذت...خليل هم به نفس زدن افتاده بود...هر دو در اوج بودند كه...
امتیاز:
بازدید:
[ ۱۸ خرداد ۱۳۹۷ ] [ ۰۳:۳۹:۲۵ ] [ بهار ]
{COMMENTS}
|
|
[ ساخت وبلاگ : ratablog.com] |