رو به روي باجه نسبتا شلوغ بود ... پسري كه مسئول فروش بليطا بود از جا بلند شد و رو به يكي از دكه ها كمي باهاش فاصله داشت ايستاد و بلند گفت :
_محمد ؟؟ محمد ...
اما ظاهرا مخاطبش صداش رو نمي شنيد ... دستاش رو به دهنش نزديك كرد و داد زد :
_محمد ؟؟ يكتا ؟
حوريه با شنيدن اسم « محمد يكتا » سرجاش متوقف شد... متفكرانه به زمين خيره شد ...
" محمد يكتا ؟؟ چقدر اسمش آشناس ... اين اسمو كجا شنيده بودم ؟؟"
محمد با شنيدن اسمش به سمت صدا چرخيد و سينا رو ديد كه داشت بهش اشاره مي كرد به طرفش بره ... سري براي سينا تكون داد و رو به رامين كه روي صندلي نشسته بود و به گوشيش ور مي رفت گفت :
_هواي اينجا رو داشته من برم ببينم سينا چي مي گه ...
رامين همونطور كه چشمش به صفحه گوشيش خيره بود خنديد و گفت :
_مي خواد بگه دو دقيقه وايستا جاي من تا من برم دستشويي ...
محمد لبخندي زد و بدون حرف از پشت پيشخوان بيرون اومد ... به طرف سينا رفت ...
بازدید: