من كه همش چشمم به در و ديوار و اون لباسه بود كه آخر سرم برام نخريدش موند رو دلم اون شهاب هم كه يه لحظه نگاشو ازم
نميگرفت معلوم نبود چه مرگشه ..والا
بازم چند دور ديگه گشتيم و بعد از خريدن يه ساپورت رنگ پا و يه كت براي روي لباس و يه كفش به رنگ صورتي كه پاشنشم كم
كم 11 و داشت رضايت داد كه ديگه بيخيال بشه ..البته خريد كلي لباس ديگه اعم از شرتك و شلوارك و تاپ بلوز و دامن لباس زير
و خواب و......كه پدرمو در آورد ...
ساشا _ خب ديگه بهتره بريم خونه ..
_ چي ؟ چيزي گفتي ؟
ساشا _ حواست كجاست ؟ گفتم بهتره بريم خونه ..
نه چي چيو بريم خونه من ميخوام از دستت فرار كنم بعد تو ميگي بريم خونه ..داشتم فكر ميكردم كه با چيزي كه ديدم از خوشحالي
اشك تو چشام جمع شد ..
دست ساشا رو گرفتم و كشيدم .
_ ميگم چيزه ، ساشا ؟؟؟
ساشا با اخم برگشت سمتم ..
ساشا _ ها بنال
_ ها بنال چيه بيتربيت ! بايد بگي بله .
ساشا _ مگه سر سفره ي عقدم ؟ حوصله ي كل و هم ندارك پس بنال تا پشيمون نشدم .
_ ام ميگم من بايد برم دشووييييي
از لحنم فكر كنم خندش گرفته بود چون دستشو به چونش كشيد ..
ساشا _ خب كه چي

_ وا ساشا گفتم بايد برم توالت
ساشا _ خب صبر كن تا برسيم خونه بعد برو ..