بهار
 
نويسندگان
مطالب تصادفی
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
چت باکس
آمار
امروز : 8
دیروز : 9
افراد آنلاین : 1
همه : 1541

چند ساعتي بود كه تنها در همان خيابان قدم مي زدم، اصلا نمي دانم داشتم به كجا مي رفتم، به هيچ جا نمي خواستم برسم. دلم چقدر گرفته بود، پاهايم از سرما شل شده بود، هوا خوب بود اما حال و هواي دل من نه!

بد بودم، بد. به خودم آمدم ديدم ، همه ي لباس هايم خيس شده ، پاي رفتن به خانه را هم نداشتم. بهار بود، اما در دل من تنها زمستاني سرد آغاز شده بود و انگار هرچه مي گذشت جاي پايش را سفت تر مي كرد، مي خواست تا ابد در من بماند.

بهار بود آري، چشمان من هم شده بود ابر آسمان . ابري كه يك لحظه هم از باريدن دست بر نمي دارد. مي باريد و مي باريد .

در همين حال و هوا بودم كه ديدم چند بچه گربه رفته اند زير سقف يك خانه و دارند به خودشان مي لرزند. يك لحظه زيبايي مسحور كننده شان و لرزيدن بدنهايشان حالم را عض كرد. احساس كردم مي توانم به يك دردي بخورم و شايد بتوانم كمي مفيد باشم.

رفتم سمتشان، اول كمي ترسيدند، اما شايد احساس درون من را خواندند و اجازه دادند كه بهشان نزديك شوم. گرفتمشان توي بغلم و سريع آوردمشان به خانه . خشكشان كردم. چند ساعتي را باهم بازي كرديم. حالم دگرگون شده بود. انگار بهار به خانه من هم آمده بود. حالا از پنجره كه به بيرون نگاه ميكنم ، ديگر باران را اشك هاي آسمان نمي بينم بلكه آنرا نعمت خداوندي بلند مرتبه مي بينم كه باران را براي ما فرستاده تا با آن پاك شويم و به ياد بياوريم كه در دل زمستان هم مي توان بهار را ديد.و در هر بهاري دليلي براي شاد بودن است. پس چه بهتر است كه با بهارمان شاد و خوشحال باشم و زمستان را در دلهايمان بكشيم.

امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۲ اسفند ۱۳۹۶ ] [ ۰۵:۱۲:۳۱ ] [ بهار ]
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
.: Weblog Themes By ratablog :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت   لغو عضویت
امکانات وب